اي زده زنار بر، ز مشک به رخسار!

شاعر : ملک الشعرا بهار

جز تو که بر مه ز مشک برزده زنار؟ اي زده زنار بر، ز مشک به رخسار!
کو دل خلقي ز خويش کرده نگونسار زلف نگونسار کرده‌اي و نداني
موي تو تابيده مشک از بر گلنار روي تو تابنده ماه بر زبر سرو
زلف تو دامي و عالميش گرفتار چشم تو ترکي و کشوريش مسخر
مرجان داري، نهاده بر در شهوار ريحان داري، دميده بر گل نسرين
فتنه‌ي شهري از آن دو طره‌ي طرار آفت جاني از آن دو غمزه‌ي دلدوز
چهر تو باغي است لاله‌زار و سمن‌زار فتنه شدستم به لاله و سمن از آنک
اين همه ناخوش کلام و تلخي گفتار ز آن لب شيرين تو بديع نمايد
نيکي و پاکي به دخت احمد مختار ختم بود بر تو دلربايي، چونانک
کو را فرمانبرند ثابت و سيار زهرا، آن اختر سپهر رسالت
آن به دو گيتي پدرش، سيد و سالار فاطمه، فرخنده مام يازده سرور
صدر گزين بساط ايزد دادار پرده‌نشين حريم احمد مرسل
ايمان، پرگار و اوست نقطه‌ي پرگار عرفان، عقد است و اوست واسطه‌ي عقد
اينکه خميده است پشت گنبد دوار از پي تعظيم نام نامي زهراست
در چمن احمدي است نخلي پربار بر فلک ايزدي است نجمي روشن
اي شده دوش تو از گناه گرانبار! بار ولايش به دوش گير و مينديش
عفت، بحر است و اوست گوهر شهوار عصمت، چرخ است و اوست اختر روشن
صيت جلالش رسيده در همه اقطار کوس کمالش گذشته از همه گيتي
گر بنداني، ببين به نامه و اخبار فر و شکوه و جلال و حشمت او را